نیایشنیایش، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

تک فرشته ما

اولین پنجشنبه دلگیر

با سلام به همه دوستهای مهربونم دوستهای عزیزم پنجشنبه هفته پیش که ١٦ آبان بود اولین پنجشنبه ای بود که خیلی دلگیر بود و برای من و مامانی خیلی سخت گذشت. آخه همیشه پنجشنبه ها بابایی بعد از ظهر دیگه مغازه نمیره و باهم میریم بیرون که خیلی هم بهمون خوش میگذره چون اگه دیر وقت هم شده باشه فرداش که تعطیله دیگه خیالمون راحته. بابایی سه شنبه شب به همراه باباجون رفته بودند تهران برای نمایشگاه برق و قرار بود که جمعه برگردند. و این بود که اون شب ما از ساعت ٩:٣٠ شب برای اولین بار اینقدر زود خوابیدیم.  ولی اون روز یه سوپرایز خیلی خیلی خوب هم شدیم. صبح که تازه از خواب بیدار شده بودیم گوشی مامانی زنگ خورد و دیدیم که دایی...
20 آبان 1392

عکس های قلعه رودخان( فومن رشت)

با سلام به همه دوستهای مهربونم دوست های عزیزم چون مامانی نتونسته بود که همه عکس های شمال را یه جا براتون بزاره حالا تو این پست براتون عکس های قلعه رود خان که تو شهر فومن رشت هست را براتون میزارم.  راستی دوست های گلم اگه موس را روی هر عکسی که براتون گذاشتم ببرید توضیحات هر عکس را می تونید بخونید... ( قابل توجه دوستانی که به این موضوع دقت نکرده بودند.)     و این هم یه حرص دادن درست و حسابی به مامانی. وقتی که از مسافرت برگشتیم مامانی یه هفته اول همش مشغول خونه تمیز کردن بود و با من بازی نمی کرد این بود ک...
17 آبان 1392

اتفاق های یک ماه ونیم غیبتم

با سلام به همه دوستهای مهربونم دوستهای عزیزم توی این تقریبا یک ماه و نیمی که نبودم خیلی دلم براتون تنگ شده بود. اواخر شهریور ماه بود که یه روز صبح مامانی زنگ زد تبریز که حال عزیز و آقاجون را بپرسه که عزیز وقتی گوشی را برداشت و فهمید که مامانی زنگ زده گفت دیشب دوباره حال آقاجون بد شده و اورژانس اومده بوده و حالا دارم میبرمش دکتر. گفت قطع کن وقتی از دکتر برگشتم خودم زنگ میزنم. این بود که ما تا ظهر دل تو دلمون نبود و یه بار هم ظهر زنگ زدیم هنوز برنگشته بودند و  دختر خاله ثمین تو خونه با دختر خاله ضحا تنها بودند. خلاصه شب دوباره با هم در تماس بودیم و به ما گفتن نگران نباشین حال آقاجون خوبه و خوابیده. ولی دوباره ساعت ١١ شب حالش بد ...
11 آبان 1392

عروسی در تهران

با سلام به همه دوستهای مهربونم دوست های عزیزم ما هفته پیش چهارشنبه که بیستم شهریور بود برای عروسی پسر عمه ی بابا وحید دعوت شده بودیم که عروسی تو تالار الهیه نفت تهران بود. خیلی دوست داشتیم که به این عروسی بریم. چون هم می تونستیم عمه وحیده را ببینیم و هم حال و هوایی عوض کنیم. ما روز سه شنبه ١٩/٦/٩٢ عصر ساعت ٦ بعد از ظهر از یزد راه افتادیم. نا گفته نماند که تو ماشین هم خیلی دختر خوبی بودم. نسبت به دفعه های قبل مسافرت کلی فرق کردم چون که دیگه شیر نمی خورم و حالا دیگه هر چی میوه و یا تنقلات خوب باشه می خورم. مثلا ( لواشکی که مامان جون درست کرده ) روز چهارشنبه شب رفتیم عروسی که خیلی بهمون خوش گذشت. مخصوصا که من ...
28 شهريور 1392

دخترم روزت مبارک

با سلام به همه دوستهای مهربونم تقدیم به بهترین دختر دنیا و امید حیات من با آرزوی بهترین و برترین ها برای فرشته زندگیم . . . دخترم روزت مبارک   میشه اسم پاکتو رو دل خدا نوشت میشه با تو پر کشید توی راه سرنوشت میشه با عطر تنت تا خود خدا رسید میشه چشم نازتو رو تن گلها کشید   دختر بدین جلال، نپرورده مام دهر دختر بدین مقام، نیاورده روزگار   چشم فلک ندیده و نشنیده گوش دهر   دختر بدین جلالت و بانو بدین وقار  . . .   میلاد نور دیده رضا،کعبه دل‏ها،حضرت معصومه علیها السلام خجسته باد      آفت دلها غم است بر درگه م...
16 شهريور 1392

تولد دو سالگی

با سلام به همه دوستهای مهربونم دوست های عزیزم بالاخره روز چهارشنبه ٦/٦/٩٢ هم رسید و روز جشن تولد دو سالگی من شد. امسال به خاطر اینکه خاله هام نمی تونستن از تبریز بیان و عمه وحیده هم نمی تونست از تهران بیاد برای همین مامانی هم تصمیم گرفت که یه جشن تولد خیلی کوچولوی خودمونی برای من بگیره. وقتی مامان جون صبح تولدم با خاله فاطمه( خاله بابایی )صحبت می کرده بهش میگه که شب تولد منه و خودمون هستیم اگه دوست دارید شما هم شب تشریف بیارید که خاله هم به همراه مهدیه و مریم دخترهاش شب تو تولدم اومدند و شور و حالی به مهمونیمون دادند که ازشون خیلی خیلی ممنونم به خاطر حضور گرمشون. بله دوستهای گلم من و مامانی و بابایی و باباجون و مامان...
9 شهريور 1392

تولدت مبارک

با سلام به همه دوستهای مهربونم   تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا                                         وجود پاکت اومد تو جمع خلوت ما تو تقویما نوشتیم تو این ماه و تو این روز                                        از آسمون فرستاد خدا یه ماه ز...
6 شهريور 1392

معجزه

با سلام به همه دوستهای مهربونم نیایشم عزیز دل مامان الهی فدات بشم که دیگه دختر بزرگی شدی و میشه که با حرف زدن قانعت کنم که چیزی که تو می خوای خوبه یا بده؟؟؟ هفته پیش جمعه عصر با مامان جون رفتم استخر و تو هم پیش بابایی بودی. وقتی برگشتم مثل همیشه اومدی بغلم و بوسم کردی و با قیافه خجالتی گفتی مامان:شیر وقتی من می خواستم بهت شیر بدم یهو متوجه شدم که کمی از پرزهای حولم که قرمز بود چسبیده به سینم که تو با تعجب نگاه کردی و گفتی: مامان این چیه؟ منم از این فرصت مناسب استفاده کردم و قیافه ناراحت به خودم گرفتم و گفتم اوف شده می بینی. تو دیگه بزرگ شدی و نباید شیر مامانی را بخوری برای همین خدا اینطوری شیر مامان را اوف کرده. اولش ز...
31 مرداد 1392