معجزه
با سلام به همه دوستهای مهربونم
نیایشم عزیز دل مامان الهی فدات بشم که دیگه دختر بزرگی شدی و میشه که با حرف زدن قانعت کنم که چیزی که تو می خوای خوبه یا بده؟؟؟
هفته پیش جمعه عصر با مامان جون رفتم استخر و تو هم پیش بابایی بودی. وقتی برگشتم مثل همیشه اومدی بغلم و بوسم کردی و با قیافه خجالتی گفتی مامان:شیر
وقتی من می خواستم بهت شیر بدم یهو متوجه شدم که کمی از پرزهای حولم که قرمز بود چسبیده به سینم که تو با تعجب نگاه کردی و گفتی: مامان این چیه؟
منم از این فرصت مناسب استفاده کردم و قیافه ناراحت به خودم گرفتم و گفتم اوف شده می بینی. تو دیگه بزرگ شدی و نباید شیر مامانی را بخوری برای همین خدا اینطوری شیر مامان را اوف کرده. اولش زدی زیر گریه و دلم داشت کباب میشد ولی زود خودت آروم شدی و دیگه نخواستی. کمی بازی کردی و شام خوردی که وقت لالا کردن رسید. اون شب تا ساعت یک خواب نمی رفتی و کلافه بودی و همش می خواستی که رو پای بابایی لالا کنی. وقتی دیدی خواب نمیری بهونه کردی که رو تخت نانی(نیایش) بخوابم و بابایی بردت تو اتاق خودت که نکنه بخواب ولی با هزاران مصیبت بالاخره خواب رفتی.
منم که می ترسیدم بیام تو اتاق دوباره یاد شیر بیفتی اصلا جرات نمی کردم که بیام اونجا. دوباره ساعت ٢ شب بیدار شدی و شروع کردی به گریه کردن که من بلند شدم و بغلت کردم. بهت گفتم دخترم چرا گریه می کنی؟ آخه بگو چی می خوای بهت بدم. دیگه داشت دلم آتیش می گرفت از این همه بی قراریت و می خواستم دوباره بهت شیر بدم. وقتی از خودت پرسیدم که شیر می خوای؟ دستت را محکم گذاشتی رو صورتت و گفتی نه... شیر اکی شده شیر تو شیشه. این بود که منم دیگه نتونستم خودم را نگه دارم و زدم زیر گریه. با خودم گفتم چه دختر با غیرتی دارم که دیگه خودش هم نمی تونه قبول کنه که بگه آره شیر می خوام. خلاصه بابایی رفت شیر ریخت تو شیشه و برات آورد کمی خوردی و خواب رفتی. ولی من اون شب تا صبح نتونستم درست بخوابم. صبحم از ساعت ٨ بیدار شدی تو که هر روز تا ساعت ١١ می خوابیدی.
بله نیایش جان این بود که خدا یه معجزه ای بهم نشون داد که تو به این راحتی از شیر خوردن گرفته شدی و دیگه از اون روز شیر خوردن تمام شد و حالا دیگه شبها هم بهتر می خوابی و فقط یه بار بیدار میشی و کمی شیر تو شیشه می خوری و دوباره می خوابی.
اینم عکس روز شنبه که تولد دوست عمه بود و رفتیم هتل راه و ما....