این روزهای ما...
با سلام به همه دوستهای مهربونم
نیایش خوشگلم خدارو شکر می کنم به خاطر داشتن وجود نازنینت.
عزیزم ماشالله روز به روز بزرگتر و خانوم تر و فهمیده تر میشی. الهی فدای اون دل مهربونت بشم که اینقدر به فکر منی. وقتی می خوای بری پایین خونه باباجون اینا همچین منو قول میزنی و میگی: مامان زود زود میام پیشت. بعدشم تو پله ها تا بری پایین برام بوس می فرستی.
خدارو شکر هم دیگه خوب به مهد کودک رفتن عادت کردی. کل این هفته را صبح ها با بابایی رفتی و به منم گفتی که تو دیگه نیا. و ظهر زود بیا دنبالم. خیلی دوست داری سوار اتوبوس بشی از اونجایی هم که تو یزد اتوبوس ها اکثرا خلوت هستن منم راضی میشم. از سر کوچمون تا در خونه را هم با هم بپر بپر و لی لی میکنیم. و یا سایمون بازی می کنیم و تو هم غش خنده میشی. الهی که همیشه شاد و خندون باشی دختر نازم.
این عکس را امروز صبح که آماده شدی بری مهد ازت انداختم...
گفتی مامان از پشت لباسم هم عکس بندازه که پاپیون داره...
با نخ و مهره هایی که برای مهدت خریده بودیم گردنبند واسه خودت درست کردی...
تو عکس پایینی از حموم در اومده بودی موهاتم سشوار کردم، برگشتم بهت گفتم نیایش شبیه پسرا شدی. همچین نگاه صورتم کردی برگشتی گفتی نخیر من دخترم.
یه روز که داشتی میرفتی مهد گفتی:مامان هر وقت جمه شد و منم تعطیل شدم همه عروسک هامو بیار بچین روی مبل که من بازی کنم. منم جمعه هفته پیش همه عروسکاتو برات آوردم...
الهی فدات بشم که شعر ایام هفته را بهت یاد دادن و تو هم فهمیدی که جمعه ها تعطیله، همش میگی وقتی تعطیل بشه من نمیرم مهد کودک و باباهم نمیره مغازه...
هر چی کارتون تاید و دستمال کاغذی و چیزهای دیگه که به درد خونه ساختن می خوره را نگه داشتم و تو باهاشون کلی بازی می کنی و چیزی درست می کنی...
این عکس هم مربوط میشه به روزی که من داشتم اسنک درست می کردم و شما هم پیش من روی کابینت نشسته یودی که گفتی مامان می خوام از این قوتو (قاووت کرمان ) بخورم،یه قاشق خوردی و بعدش شروع کردی به انگشت کردن و مشت کردن و در آخر همه جا پاشیده بودی. بعدشم دستت که قهوه ای شده بود را کشیدی روی صورت من و غش غش می خندیدی...
اینم نقاشی کردن روی دیوار حمام با رنگ گواش که خیلی دوست داری.