نیایشنیایش، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

تک فرشته ما

سالگرد ازدواج مامان و بابا

با سلام به همه دوستهای مهربونم بابا وحید عزیزم و مامان فرشته جونم سالگرد ازدواجتون مبارک. دوستهای عزیزم ٢٥ آذر سال ٨٦ روز عقد مامان و بابا هستش که اون موقع هنوز من پیش خدا بودم. امروز ششمین سالگرد ازدواجشون هست.  حرفهای مامانی: انشالله که صد سال دیگه هم بتونیم با خوشی و شادی در کنار هم باشیم. من و همسرم عاشقم دخمل خوشگلمون هستیم و شاکر خداوند منان هستیم که همچین دختر نازنینی  را به ما بخشیده و زندگی ما را شیرین کرده. از خدای بزرگ موفقیت و سربلندی و سر زندگی دخملم را در تمامی مراحل زندگیش را خواستارم.  نیایش جونم عشق مامان و بابا بی اندازه دوست داریم     ...
25 آذر 1391

تاسوعا و عاشورا

با سلام به همه دوستهای مهربونم   دوست های خوبم امسال دومین ساله که من تو ماه محرم هستم. پارسال که خیلی کوچیک بودم و اصلا نمی دونستم که ماه محرم یعنی چی؟ درسته که امسال هم هنوز چیزی سر در نمیارم ولی وقتی که به مامانی میگم نانای و اونم بهم میگه که گناه داره باید سینه بزنی دستامو محکم میزنم روی شکمم که یعنی سینه میزنم.  بابایی و مامانی امسال تصمیم گرفتند برای عزاداری عاشورا که چند روزی هم تعطیل بود بریم تبریز. ما چهارشنبه ٠١/٠٩/٩١ بعد از ظهر از یزد راه افتادیم که تا شب برسیم تهران و بریم خونه عمه وحیده تا شب را اونجا استراحت کنیم و فردا صبح بریم تبریز. پنجشنبه صبح ساعت ٦:٣٠ از خونه عمه راه افتادیم. تو راه کرج ...
15 آذر 1391

کارهای 15 ماهگی

با سلام به همه دوستهای مهربونم     دوستهایی که هم سن من هستید میدونم که شماها هم الان دارید کارهایی را می کنید که من می کنم؟؟  یعنی من از وقتی که راه افتادم دیگه اصلا به هیچ عنوان دلم نمی خواد که یه جا بشینم. همش می خوام راه برم و چیزهای جدیدی برای بازی کردن پیدا کنم. فقط وقتی که مامانی دفتر و مداد بهم میده تا نقاشی کنم اونوقته که میشینم. کلی هم دفترم را خط خطی می کنم و خوشحال میشم که دارم چیزی میکشم. برای همینم کمی لاغرتر شدم. وقتی مامانی برای کنترل وزن و قدم برد درمانگاه وزنم شده ١٠ کیلو و ٧٠٠ گرم و قدم ٧٩ سانتیمتر. اونجا به مامانی گفتند که رشدم خیلی خوبه و مشکلی نداره. بچه ها کلمه هایی که بلدم را برا...
12 آذر 1391

سفر به مشهد مقدس

با سلام به همه دوستهای مهربونم دوستهای خوبم نمی دونم که شما تا حالا مشهد رفتید یا نه؟ مامانی و بابایی که خیلی دلشون گرفته بود و می خواستن یه حال و هوایی عوض بکنن تصمیم گرفتند که بریم مشهد پا بوس امام رضا(ع). وقتی که به باباجون اینا هم پیشنهاد دادن اونا هم خوشحال شدند و قرار شد که برناممون را هر چه زودتر جور کنیم تا بریم. چون بابایی می خواست که من راحت باشم تصمیم گرفت که با ماشین خودمون نریم. از شانس من بلیط هواپیما برای رفت تموم شده بود و ما مجبور بودیم که با قطار بریم ولی برای برگشت بلیط هواپیما گرفتیم تا راحت باشیم. ما 25/07/91 عصر از یزد حرکت کردیم و فرداش صبح ساعت ده ونیم بود که رسیدیم مشهد. ما رفتیم به هتلمون...
12 آذر 1391

رفتن به آبشار دره گاهان

با سلام به همه دوستهای مهربونم بچه های عزیز روزهای اول سال همین طور میگذره و من روز به روز بزرگتر و شیطونتر میشم. از وقتی که چهار دست و پا راه افتادم هرجا که دلم میخواد میرم و دیگه اصلا دوست ندارم که یه جا بشینم. ١٥/١/٩١ هم دومین دندونم را در آوردم و حالا دیگه دو تا دندون از پایین دارم. دوستهای خوبم چون هوا تو یزد بعد از عید دیگه گرم میشه معمولا بیشتر مردم جمعه ها و روزهای تعطیل میرن اطراف شهر که هوا کمی خنک تره. ما هم تصمیم گرفتیم ٦/٢/٩١ که تعطیله بریم آبشار دره گاهان. قرار بود صبح ساعت ٧ بریم که چون من هنوز خواب بودم بابا جون و مامان جون و عمه وحیده و عمه فاطی زودتر رفتند و من و بابایی و مامانی ساعت ٨ رفتیم. من که ه...
30 آبان 1391

رفتن به تهران

با سلام به همه دوستهای مهربونم دوستهای خوبم نزدیک آخر شهریور هستیم. دیگه تابستون داره تموم میشه و پاییز تو راهه. بابایی یه نوبت دکتر تو تهران داره و قراره که بره تهران. منو و مامانی هم تصمیم گرفتیم که همراه بابایی بریمتا هم بابایی تنها نباشه و هم یهدیداری با عمه وحیده اینا بکنیم. ما ٢٢/٠٦/٩١ روز شهادت امام جعفر صادق (ع) صبح ساعت ٧ از خونه در اومدیم و تا توی شهر بنزین بزنیم و نون بخریم ساعت ٨ بود که از یزد در اومدیم. منم که طبق معمول تا سوار ماشین شدیم از خواب بیدار شدم. تقریبا ساعت ٤ بود که رسیدیم خونه عمه وحیده که من تا تهران کلا یک ساعت خوابیدم. جاتون خالی عمه وحیده یه نهار خوشمزه پخته بود که نوش جان کردیم.بعد رفتی...
27 آبان 1391

شیطنت های یک سالگی

با سلام به همه دوستهای مهربونم دوستهای خوبم تولدم را گرفتند وحالا دیگه من یک سال بزرگتر شدم و کلی هم نسبت به قبل شیطون تر. یعنی از وقتی که راه افتادم برای خودمحسابی حال می کنم و هر کاری که دوست دارم انجام میدم. میرمداخل کابینت های مامان را خوب بهم میریزم. ازچیزی هم که خوشم بیاد بر می دارم و باهاش بازی می کنم. به خاطر اینکه من نتونم کابینت ها را باز کنم بابایی چسب کاغذی پهن خرید و به همه درهای کابینت چسب زد. ولی من اینقدر درهای کابینت را می کشم وزور میزنم که بالاخره چسب ها باز میشن و من کار خودم را می کنم. وقتی بابایی دید که فایده ای نداره دوباره چسب ها را باز کرد. کتاب های توی اتاقم را میریزم و کمی که بازی کردم ول می کنم و می...
25 آبان 1391

تولد یک سالگی

با سلام به همهدوستهای مهربونم دوستهای خوبم یک سال گذشت و من هم کلی واسه خودم بزرگ شدم. حالا دیگه می تونم کمی راه برم ولی هنوز خیلی خوب راه نیفتادم. از مبل و دیوار می گیرم و راه میرم. برای همینشم کلی ذوق می کنم و دیگه اصلا دوست ندارم که یه جا بشینم.راستی بچه هاچهارتا دندون هم دارم. بچه ها همین طور که میدونید ششم شهریورتولدمه که روز دوشنبه هستش. مامانی هم به خاطر اینکه عمه وحیده از تهرانو خاله زهره و خاله فهیمه اینا از تبریزهم بتونن بیان تصمیم گرفت که ٩ شهریور روز پنجشنبه برام تولد بگیره. به خاطر تولدم مامانی مرا نبرد که واکسن بزنم و قرار شد که یک هفته دیرتر برای واکسن برم. روز تولدمرفتیم آتلیهکهعکسم را بگیریم. مامانی ظهر م...
24 آبان 1391

رفتن به تبریز

با سلام به همه دوستهای مهربونم دوستهای خوبم بالاخره ٢٦/٠٢/٩١ رسیده وما چون فرداش پرواز از اصفهان به تبریز داشتیم بعد از ظهر از یزد راه افتادیم و رفتیم اصفهان خونه ی درسا جون اینا که شب را اونجا استراحت بکنیم و صبح ساعت ٩:٤٥ پروازمون بود. من که اولین بار بود درسا را می دیدم و کلی تونستم اون شب باهاشبازی کنم. صبح بابایی ما را برد فرودگاه که بریم تبریز. من که هنوز از دور بودن و مسافرت چیزی نمی دونم ولی بابایی خیلی دل گرفته بود آخه من و مامانی قرار بود که یه دو ماهی اونجا باشیم و بابایی کلی سفارشمو پیش مامانی میکرد که مواظبم باشه. ما بعد از یک ساعت و نیم پرواز به تبریز رسیدیم که دیگه تو هواپیما حسابی خسته شده بودم. دایی عزت اومده...
20 آبان 1391

اولین عروسی رفتنم

با سلام به همه دوستهای مهربونم دوستهای خوبم بهار اومده و هوا خیلی خوب شده و ما بچه ها خوشحال که میتونیم راحت بدون کلاه و کلی لباس پوشیدن راحت بریم بیرون. من همینطور تو یزد هستم و فعلا که جایی نرفتیم ولی قراره آخر اردیبهشتبریم تبریز آخه مامانی الان شش ماهه که خانوادشو ندیدهو کلی دلتنگه. چون ما یه عروسی تو یزد دعوت هستیم قراره بعد از عروسی بریم تبریز. ٢٥/٠٢/٩١که عروسی یکی از فامیل های بابایی هست و ما هم دعوتیم و عروسی تو تالاریزده. من که اولین عروسی رفتنم بود وقتی وارد تالار شدیم چون رقص نور و کلی صدا بود من ترسیده بودم و بغض کرده بودم وقتی که مامانی هنوز تو رختکن بود تا لباسهاشو عوض کنه عمه فاطی منو بغل کرد و برد تو ولی من چون ...
16 آبان 1391