اولین عروسی رفتنم
با سلام به همه دوستهای مهربونم
دوستهای خوبم بهار اومده و هوا خیلی خوب شده و ما بچه ها خوشحال که میتونیم راحت بدون کلاه و کلی لباس پوشیدن راحت بریم بیرون. من همینطور تو یزد هستم و فعلا که جایی نرفتیم ولی قراره آخر اردیبهشتبریم تبریز آخه مامانی الان شش ماهه که خانوادشو ندیدهو کلی دلتنگه. چون ما یه عروسی تو یزد دعوت هستیم قراره بعد از عروسی بریم تبریز.
٢٥/٠٢/٩١که عروسی یکی از فامیل های بابایی هست و ما هم دعوتیم و عروسی تو تالاریزده. من که اولین عروسی رفتنم بود وقتی وارد تالار شدیم چون رقص نور و کلی صدا بود من ترسیده بودم و بغض کرده بودم وقتی که مامانی هنوز تو رختکن بود تا لباسهاشو عوض کنه عمه فاطی منو بغل کرد و برد تو ولی من چون خیلی ترسیده بودم زدم زیره گریه و عمه درباره منو برد پیش مامانی. منم که تو خونه شام خورده بودم و تو ماشین هم شیر خورده بودم وسط گریه سرفه کردم و استفراغ کردم روی مامانی و حسابی لباس خودم و مامانی را کثیف کردم. خلاصه لباسامونو تمیز کردیم و رفتیمداخل و من همش بغل مامانی بودم وپیش هیچ کسم نمی رفتم. موقعی که شام آوردن بابایی زودتر شامش را خورده بود و زنگ مامانی زدکه منو بگیره تا مامانی هم شام بخوره. چون پیش آقایون هم گریه میکردم باباجون مهربونم سرش را خم کرده بود جلوی من و من موهاشو میکشیدم و بازی میکردم تا اینکه کمی آروم شدم. خلاصه عروسی ساعت یک شب تموم شد و منم که کلی خسته شده بودم موقع برگشتن به خونه تو ماشین خوابم برد.بچه ها چون حجم عکس های عروسی زیاده نمیتونم براتون بذارم. عوضش عکسهای کارهایی که کردم را براتون میذارم.