عید نوروز 1391 در تهران
سلام به همه دوستهای مهربونم
بچه ها آخر سال شده و دو هفته مونده تا عید نوروز که اولین عید من هستش و مامانی که خیلی دلش برای خانوادش تنگ شده ولیچون تبریز هوا سرد و دلگیره مامانی و بابایی تصمیم گرفتند که تبریز نریم و عمه وحیده گفته بود که بریم تهران یه چند روزی از تعطیلات را اونجا باهم باشیم. عمه فاطی که خودش یه هفته مونده به عید رفته بود تهران و ما هم قرار شد که ٤ تایی با ماشین باباجون بریم. ٢٩/١٢/٩٠ صبح ساعت ٧ که من هنوز تو خواب شیرین بودم و دلم نمی خواست که بیدار بشم و مامانی مجبور بود که من و وسطپتو بغل کنه و ببره تو ماشین. وقتی نشستیم تو ماشینو دررا بستیم من از خواب بیدار شدم و با تعجببه همه نگاه میکردم.کمی بازی گوشی کردمو بعد از دو ساعت که خسته شدم خوابم گرفته بود و دنبال بهونه های الکی بودم و می خواستم که بخوابم و گفتم که چون حتما باید روی پا بخوابم بابایی مجبور شد که بیاد عقب و مامان جون برن جلو تا مامانی پاهاشو دراز کنه و منو بخوابونه. ما تقریبا ساعت ٣ بود که رسیدیم خونه عمه وحیده.اونروز ما جایی نرفتیم و همینطور تو خونه بودیم که خستگی در کنیم. آخه فردا اولین روز عیده که باید صبح زود بیدار بشیم و سر سفره هفت سین بشینیم. موقع تحویل سال ساعت ٨ و ٤٤ دقیقه و ٢٧ ثانیه بود. من که چیزی از عید نمی فهمیدم ولی چون دورو برم شلوغ بود همه پیشم بودن خوشحال بودم. ما روز اول عید را هم خونه بودیم و دایی حمید و زندایی لیلا از کرج اومدند دیدن ما و برای روز سوم عید نهار دعوتمون کردند.روز دوم عید ما رفتیم کاخ نیاوران تا از اونجا دیدن کنیم و بعدش قرار شد نهار را هم بیرون بخوریم که رفتیم رستوران شاطر عباس. من که حسابی خسته شده بودم برای اولین بار تو بغلمامانی خواب رفتم و یک ساعتی خواب بودم وقتی رسیدیم رستوران بیدار شدم و خیلی گرسنم شده بود. برای من سوپ سفارش دادن که اول غذای منو بیارن.
روز سوم عید را همرفتیم کرج خونه دایی حمید که اونجاهم برام خیلی خوش گذشت.
روز چهارم عید که جمعه بود ما ظهر از خونه عمه وحیده راه افتادیم و شب ساعت ١١ بود که رسیدیم یزد. راستی تو راه توی رستوران مارال ستاره که نگه داشتیم همه داشتن بستنی میخوردن که منم کلی دست و پا میزدم که به منم بدن که باباجون برام داد خوردم و خیلی هم دوست داشتم.
روز هشتم عید اولین دندونم را در آوردم که مامانی وقتی داشت بهم صبحانه میداد متوجه دندونم شد و خیلی خوشحال شد. چون توی یزد رسم ندارن که آش دندونی درست کنن برای همین مامانی فقط کمی برای خودمون درست کرد.
روزهای دیگه که تو یزد بودیم دیدن فامیل های بابا رفتیم و روز ١٢ عید همه خونه مادر ( مامان بزرگ بابایی ) برای نهاردعوت بودیم. روز سیزده بدر را با خاله طاهره اینا رفتیم پارک کوهستان و هوا هم خوب بود ولی مامانی به خاطرمن که راحت باشم توی چادر نشسته بود. خلاصه بچه ها عید اولم خیلی برام خوش گذشت.
اینم عکسهای عیدم براتون میذارم تا ببینید.