نیایشنیایش، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

تک فرشته ما

من اومدم

1391/7/23 20:46
نویسنده : مامان
465 بازدید
اشتراک گذاری

هوراسلام به همه دوستای مهربونم

مندر روز یکشنبه ساعت21:55 ششم ماه شهریور سال نود در بیمارستان مجیبیان شهر یزد بدنیا آمدم.

نیایش  6 روزه

نیایش 12 روزه با دختر خاله ضحا

بابام، بابا جون، مامان جون ،خاله اعظم، خاله فهیمه، عمه فاطمه و دختر خاله ثمین در شب تولدم به بیمارستان آمده بودند و همه خوشحال بودند.

بچه های عزیز مامان من اهل تبریزه به همین دلیل از شهرشون فقط خاله اعظم و فهیمه آمده یودند. اما یک هفته بعد از به دنیا آمدنم عزیز و آقا جون و خاله زهره و دختر خاله ضحی که سه سالشه هم آمدند.

سه روزی که از به دنیا آمدنم گذشته بود عمو و عمه ها و خاله ها و دایی های بابا به دیدنم آمدند. همه میگفتند من شبیه بابا وحیدم هستم.

تقریبا 10 روزی از آمدن فامیلهای مامان میگذشت که میخواستند بروند تبریز. به مامان هم گفتندکه ما هم برویم البته بابام زیاد موافق نبود اما وقتی مامانم باهاش صحبت کرد قبول کرد که ما هم برویم. آخه بابام هم حق داشت من 19 روزم بود میترسید که من خدای نکرده اتفاقی برام بیفته.

از بدشانسی من نه پرواز و نه قطار از یزد به تبریز نبود مجبور بودیم بریم تهران و بعدبه تبریز برویم.بابام گفت که با هواپیما بریم اما مامانم میگفت که با بچه کوچک میترسم با قطار میرویم.آقاجون و خاله فهمیه با اتوبوس برگشتند تبریز. خاله زهره و ضحی دو روز زودتر از ما با قطار به تهران خانه عموی ضحا رفتند. من و مامان و عزیز هم روز دوشنبه صبح بیست و هشتم شهریور که من 22 روزم بود با قطار به سمت تهران حرکت کردیم. حدودن ساعت یک ظهر به تهران رسیدیم که رفیتم خانه عموی ضحی. از خوش شانسی مندایی عبدالله و آقا تقی بابای ضحی به تهران آمده بودند.

قرار بود عصرساعت 6 با قطار به تبریز برگردیم اما ساعت 4 بعد از ظهر بود که با دایی عبدالله با ماشین به تبریز برگشتیم. حدودن ساعت 10شب به تبریز رسیدیم.

خلاصه من و مامان یه٢ ماهی تبریز بودیم تا یکمی بزرگ تر شدم. واکسن ٢ ماهگی را هم همونجازدم که خاله زهرهخیلی کمکم کرد. آخه بعضی وقتها که گریه می کردممامانم نمی دونست چیکار بکنه.وقتی رفتم برایواکسن٥٠٠/٤ کیلو شده بودم. موقع زدن واکسن مامان از اتاق بیرون رفت و خاله زهره پیشم بود آخه مامانم تحمل نگاه کردن به اون صحنه را نداشت.

خلاصه وقتی تبریز بودم خیلی خوش گذشت ٢ بار رفتم ائل گلی ولی هوا سرد بود زیاد نتونستم بگردم.آخه من را که وسط پتو گذاشته بودن که سرما نخورم. خونه دایی ها و خاله ها همرفتم.

اینجا عروس شدم

من تا سه ماهگی با مامانی تبریز بودم و قرار بود که بابایی با باباجون و مامان جون و عمه فاطی بیان دنبالمون که برگردیم و ٢٤/٨/٩٠ بابا اینا آمدند و سه روز بعد برگشتیم. وقتی صبح از تبریز راه افتادیم ظهر رسیدیم تهران و رفتیم خونه عمه وحیده و نهار خوردیم و بعد از کمی استراحت دوباره راه افتادیم که بیایم یزد.

راستی بچه ها من یه عادتی دارم که نمیدونم چرا نمیتونم تو ماشین خواب برم و خیلی اذیت میشم. فقط اگه مامانی بذاره رو پاش و لالایی بخونه اونوقت خواب میرم. برای همینم وقتی میخوایم بریم مسافرت من خیلی سختمه.

دوستهای خوبم من و مامانی وقتی از تبریز برگشتیم حسابی سرما خوردیم آخه هوای تبریز خیلی سرد شده بود و موقع برگشتن برف میومد. وقتی رسیدیم یزد همون روز اول رفتیم دکتر ولی یه دو هفته ای بیحال بودیم. میدونین راستش آب و هوامون هم عوض شده بود.

امشب شب یلداست بزرگترین شب سال.پدر بزرگ،مادر بزرگ، دایی علی، خاله طاهره، خاله فاطمهکل خانواده مامان جون اینا اومده بودند خونه مامان جون. ما هم رفتیم . همه خوشحال بودند. آجیل و میوه که اصلش همون هندوانه بود را خوردیم. خلاصهخیلی خوش گذشت.

به قول پسرخاله محمد نیایش نماد شب یلداست.

دومین واکسنم که روز ٨/١٠/٩٠ بود صبح با مامانی و بابایی رفتیم درمانگاه برای زدن واکسن که وزنم شده بود ٣٠٠/٦ کیلو . اینجا هم باز چون مامانی نمی تونست واکسن زدن منو ببینه بیرون از اتاق وایستاده بود و بابایی پای منو گرفته بود.

٣/١١/٩٠ قرار بود که باباجون و مامان جون و عمه فاطی برن کربلا و ما چون تنها بودیم آقاجون و عزیز از تبریز اومدن پیش ما و یه هفته ای اینجا بودن. وقتی باباجون اینا از کربلا برمی گشتن همه رفتیم فرودگاه و طبق معمول چون من شیر می خواستم مامانی مجبور شد که تو ماشین بشینه. وقتی رسیدیم خونه خوشحال شدم و دوبارهرفتم بغلعمه فاطی که باهاش بازی کنم ولی چون اونا سرماخورده بودند نمی تونست منو زیاد بغل کنه و بوسم کنه.

اولین حریره خوردنم

روزها همین طور میگذره و من روز به روز بزرگتر و شلوغ تر میشم و کارهای جدید تری یاد میگیرم.

سومین واکسنم که روز ٨/١٢/٩٠ بود چون عمه فاطی جونم داشت عروس میشد مامانی منو نبرد که واکسن بزنم. ١٢/١٢/٩٠ روز عقد عمه جون هستش انشاالله که خوشبخت بشه ولی من خیلی ناراحت بودم آخه میدونین عمه جون میاد بالا و کلی با من بازی میکنه و منم خیلی خیلی دوستش دارم.

اولین بار خودم نشستم

نمی تونم برم جلو

انگشتهام  خیلی خوشمزست

به به توپ بازی

آخ جون آب بازی دوست دارم

١٣/١٢/٩٠ دوباره مامانی و بابایی من و بردن درمانگاه برای زدن واکسن که وزنم شده بود ٦٠٠/٧ کیلو .مثل همیشه مامانی بیرون ازاتاق وایستاده بود ولی این واکسن هم خیلی درد داشت. منم که حواسم نبود و پاهامو تکون میدادم خیلی درد می گرفت.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)