نیایشنیایش، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

تک فرشته ما

رفتن به تبریز

1391/8/20 18:45
نویسنده : مامان
660 بازدید
اشتراک گذاری

با سلام به همه دوستهای مهربونم قلبماچ

دوستهای خوبم بالاخره ٢٦/٠٢/٩١ رسیده وما چون فرداش پرواز از اصفهان به تبریز داشتیم بعد از ظهر از یزد راه افتادیم و رفتیم اصفهان خونه ی درسا جون اینا که شب را اونجا استراحت بکنیم و صبح ساعت ٩:٤٥ پروازمون بود. من که اولین بار بود درسا را می دیدم و کلی تونستم اون شب باهاشبازی کنم. صبح بابایی ما را برد فرودگاه که بریم تبریز. من که هنوز از دور بودن و مسافرت چیزی نمی دونم ولی بابایی خیلی دل گرفته بود آخه من و مامانی قرار بود که یه دو ماهی اونجا باشیم و بابایی کلی سفارشمو پیش مامانی میکرد که مواظبم باشه.

ما بعد از یک ساعت و نیم پرواز به تبریز رسیدیم که دیگه تو هواپیما حسابی خسته شده بودم. دایی عزت اومده بود فرودگاه دنبالمون وقتی ما رو دید کلی خوشحال بود و منو بغل کرد و می بوسید.وقتی رفتم تو بغلش اول چیزی نگفتم و مامانی که رفت ساکامون را بیاره زدم زیر گریه. بعد هم که رسیدیم خونه ی آقاجون همه خوشحال بودند و می خواستن بغلم کنن ولی من به هیچ عنوان قبول نمی کردم که برم بغلشون. بالاخره منم حق داشتم آخه شش ماه بود که اونارو ندیده بودم.

٢٩/٠٢/٩١ روز عروسی خاله فهیمه بود و قرار بود کهبره خونه ی خودش.

دو روزی از رفتنمون می گذره و من کمی عادت کردمو دیگه غریبی نمی کنم. با ضحا دختر خالم خوب جور شدم و با خاله زهره هم می مونم. مامانی هم کمی راحت تر شده چون که دیگه همش نمی خوام تو بغل مامانی باشم. من تبریز کلی جاها رفتم و خیلی بهم خوش می گذشت.

١٤/٠٣/٩١ روز تولد بابایی هست و چون چند روزی تعطیل بود بابایی با ماشین اومدن تبریز که باهم باشیم. ما شب تولد بابایی خونه خاله فهیمه دعوت بودیم. قرار شد که کیک را هم ببریم اونجا تا یه تولد ساده برای بابایی بگیریم.

بچه ها نمی دونم شما هم مثل من خیلی دوست دارین همه چیرا بخورین؟؟

من روز تولد بابایی بدون اینکه کسی متوجه بشه گوشوارم را در آورده بودم و خورده بودم. وقتی که نتونستم قورتش بدم و داشتم خفه می شدم خاله زهره متوجه شد و خدا رحم بزرگی برام کرد.

بابا وحید عزیزم خیلی خیلی دوست دارم و تولدت مبارک باشه.هوراقلب

بابایی تولدت مبارک

من و بابایی و ضحا جون

اون چند روزی که بابایی تبریز بود ما باغ دوست دایی عزت که تو تازه کند بود و شاه گلی هم رفتیم. منم خوشحال از اینکه بابایی هم پیشم هستش. اینم عکس های تبریزم براتون میذارم که ببینید.

تو باغ بغل دایی عزت

خوش می گذره

به به هندونه

آب بازی کردن

دست زدن به درخت

ماشین سواری

خیلی خوشحالم

ماشین سواری با ضحا جون

بازی با خرسی

بغل مامانی تو شاه گلی

خیلی قشنگه

تو تعجبم

می خوام کلاه را در بیارم

بازی با نمک پاش

میوه دادن ضحا به من

حمام رفتن با ضحا

وقتی عصبانی میشم

وقتی ضحا بغلم میکنه

ضحا جون خیلی دوستم داره

دوست دارم همه چی را بخورم

بازی کردن با بالشت

روز تولد خاله زهره جون

کمی خسته شدم

بازی با امیر محمد و ضحا

بازی کردن با پسر دایی

پستونک عروسکم را می خورم

چرا مامانی میگه نخور؟؟

با دوستم آیلین جون

آیلین 20 روز از من کوچکتره

گوشواره آلبالو

تل خرگوشی

پسر دایی طاها و عطا و دختر خاله ضحا

نشستن روی درخت گردو

تاب بازی

توپ بازی تو تخت ضحا

نشستن تو گل محمدی

همه چی را تست می کنم

خیلی خوشحالم

تو فکرم

بعد از یک روز خسته کننده

بدجور خسته شدم

تولد عمو تقی

چطوری بازش کنم؟؟

بلند شدن به تنهایی

تو صندلی غذا

چه حالی داره قایق سواری

چرخ سواری

نمی خوام پیاده بشم

تکه کردن نان

نان خوردن

یه خواب خوب

دوستهای خوبم همه این عکس های بالا مال وقتی هستش که تبریز بودم.

٤/٥/٩١ما دوباره با هواپیما برگشتیم اصفهان. بابایی با عمه فاطی اومده بودند دنبالمون. بعد از دو ماه بود که همدیگرو می دیدیم وقتی تو فرودگاه دیدمشون با تعجب نگاه می کردم.بابایی را خوب می شناختم و رفتم بغلش و بعد رفتم تو بغل عمه.

وقتی هم که رسیدیم یزدبغل مامان جون و باباجون نمی رفتم. ولی خیلی با تعجب نگاه می کردم. وقتی کهاتاقم را دیدم یه خنده بلندی کردم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)