رفتن به تبریز
با سلام به همه دوستهای مهربونم
دوستهای خوبم بالاخره ٢٦/٠٢/٩١ رسیده وما چون فرداش پرواز از اصفهان به تبریز داشتیم بعد از ظهر از یزد راه افتادیم و رفتیم اصفهان خونه ی درسا جون اینا که شب را اونجا استراحت بکنیم و صبح ساعت ٩:٤٥ پروازمون بود. من که اولین بار بود درسا را می دیدم و کلی تونستم اون شب باهاشبازی کنم. صبح بابایی ما را برد فرودگاه که بریم تبریز. من که هنوز از دور بودن و مسافرت چیزی نمی دونم ولی بابایی خیلی دل گرفته بود آخه من و مامانی قرار بود که یه دو ماهی اونجا باشیم و بابایی کلی سفارشمو پیش مامانی میکرد که مواظبم باشه.
ما بعد از یک ساعت و نیم پرواز به تبریز رسیدیم که دیگه تو هواپیما حسابی خسته شده بودم. دایی عزت اومده بود فرودگاه دنبالمون وقتی ما رو دید کلی خوشحال بود و منو بغل کرد و می بوسید.وقتی رفتم تو بغلش اول چیزی نگفتم و مامانی که رفت ساکامون را بیاره زدم زیر گریه. بعد هم که رسیدیم خونه ی آقاجون همه خوشحال بودند و می خواستن بغلم کنن ولی من به هیچ عنوان قبول نمی کردم که برم بغلشون. بالاخره منم حق داشتم آخه شش ماه بود که اونارو ندیده بودم.
٢٩/٠٢/٩١ روز عروسی خاله فهیمه بود و قرار بود کهبره خونه ی خودش.
دو روزی از رفتنمون می گذره و من کمی عادت کردمو دیگه غریبی نمی کنم. با ضحا دختر خالم خوب جور شدم و با خاله زهره هم می مونم. مامانی هم کمی راحت تر شده چون که دیگه همش نمی خوام تو بغل مامانی باشم. من تبریز کلی جاها رفتم و خیلی بهم خوش می گذشت.
١٤/٠٣/٩١ روز تولد بابایی هست و چون چند روزی تعطیل بود بابایی با ماشین اومدن تبریز که باهم باشیم. ما شب تولد بابایی خونه خاله فهیمه دعوت بودیم. قرار شد که کیک را هم ببریم اونجا تا یه تولد ساده برای بابایی بگیریم.
بچه ها نمی دونم شما هم مثل من خیلی دوست دارین همه چیرا بخورین؟؟
من روز تولد بابایی بدون اینکه کسی متوجه بشه گوشوارم را در آورده بودم و خورده بودم. وقتی که نتونستم قورتش بدم و داشتم خفه می شدم خاله زهره متوجه شد و خدا رحم بزرگی برام کرد.
بابا وحید عزیزم خیلی خیلی دوست دارم و تولدت مبارک باشه.
اون چند روزی که بابایی تبریز بود ما باغ دوست دایی عزت که تو تازه کند بود و شاه گلی هم رفتیم. منم خوشحال از اینکه بابایی هم پیشم هستش. اینم عکس های تبریزم براتون میذارم که ببینید.
دوستهای خوبم همه این عکس های بالا مال وقتی هستش که تبریز بودم.
٤/٥/٩١ما دوباره با هواپیما برگشتیم اصفهان. بابایی با عمه فاطی اومده بودند دنبالمون. بعد از دو ماه بود که همدیگرو می دیدیم وقتی تو فرودگاه دیدمشون با تعجب نگاه می کردم.بابایی را خوب می شناختم و رفتم بغلش و بعد رفتم تو بغل عمه.
وقتی هم که رسیدیم یزدبغل مامان جون و باباجون نمی رفتم. ولی خیلی با تعجب نگاه می کردم. وقتی کهاتاقم را دیدم یه خنده بلندی کردم.