نیایشنیایش، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

تک فرشته ما

تاسوعا و عاشورا

1391/9/15 18:03
نویسنده : مامان
374 بازدید
اشتراک گذاری

با سلام به همه دوستهای مهربونم قلب ماچ

دوست های خوبم امسال دومین ساله که من تو ماه محرم هستم. پارسال که خیلی کوچیک بودم و اصلا نمی دونستم که ماه محرم یعنی چی؟

درسته که امسال هم هنوز چیزی سر در نمیارم ولی وقتی که به مامانی میگم نانای و اونم بهم میگه که گناه داره باید سینه بزنی دستامو محکم میزنم روی شکمم که یعنی سینه میزنم.

 بابایی و مامانی امسال تصمیم گرفتند برای عزاداری عاشورا که چند روزی هم تعطیل بود بریم تبریز. ما چهارشنبه ٠١/٠٩/٩١ بعد از ظهر از یزد راه افتادیم که تا شب برسیم تهران و بریم خونه عمه وحیده تا شب را اونجا استراحت کنیم و فردا صبح بریم تبریز.

پنجشنبه صبح ساعت ٦:٣٠ از خونه عمه راه افتادیم. تو راه کرج تا قزوین خیلی جاده شلوغ بود و ما تقریبا یک ساعتی اونجا معطل شدیم. بالاخره ساعت ٣ بود که رسیدیم خونه آقا جون. به جز خاله زهره کسی دیگه خبر نداشت که ما میریم اونجا. وقتی مامانی در را زد خاله زهره و خاله فهیمه و دختر خاله ضحا دویدن تو پله ها که به صدای ما عزیز از پایین در اومد و وقتی که مارو دید زد زیر گریه. آخه ٤ ماه بود که همدیگرو ندیده بودیم و خیلی دلتنگ شده بودیم. منم با تعجب تو بغل مامانی داشتم نگاه میکردم که چرا اینا گریه می کنند؟؟

خلاصه ما پنچ روزی را تبریز بودیم و خیلی هم بهمون خوش گذشت. شب تاسوعا رفتیم بیرون جایی که شمع نظر می کنند و روشن می کنند. منم خیلی شمع دوست دارم چون بعضی وقت ها هم مامانی تو خونه برام شمع روشن می کنه. تو تبریز مراسم عزاداری این جوریه که هیئت ها تو کوچه سینه زنی می کنند و طبل می زنند. روز عاشورا هم صبح هیئت میاد تو حیاط باباجون دختر خالم ضحا که با آقا جون اینا همسایه هستند. اونروز بابای ضحا جلوی پای هیئت گوسفند قربونی کرد. من که این گوسفندرو دیده بودم جیغ میزدم و می خواستم بهش دست بزنم. وقتی هم که سر گوسفند را بریدن مامانی نذاشت که من ببینم ولی چون خودش گریه می کرد منم بغض کرده بودم که یهو با صدای بلند زدم زیر گریه.

راستی بچه ها شب عاشورا هم که رفتیم شام غریبان تا اونجا هم شمع روشن کنیم. مامانی یه شمع تازه داد دست من که نگه دارم وقتی که مامانی حواسش نبود یواشکی شمع را کردم تو دهنم وقتی که یه ذره از شمع را خورده بود مامانی متوجه شد و شمع را ازم گرفت و همونجا روشن کرد.

می دونین بچه ها مامانی میگه روز عاشورا وقتی به یاد (علی اصغر )  میفته که چطور بچه ی شش ماهه را دلشون اومده که این جوری بکشنش واقعا دیونه میشه. 

ما سه شنبه ٠٧/٠٩/٩١ صبح ساعت ٧:٣٠ از خونه آقاجون اینا در اومدیم که من تو یه خواب شیرینی بودم . مامانی بغلم کرد و وسط پتو برد تو ماشین. موقع برگشتن چون یکسره تا یزد اومدیم خیلی خسته شده بودیم و منم حوصلم سر رفته بود. البته نزدیکای قم نگه داشتیم نهار خوردیم و یک ساعت ونیم خوابیدیم. بالخره ساعت یک و نیم شب بود که رسیدیم خونمون.

یه چندتایی عکس از این چند روز را براتون میذارم تا شماهم ببینید.

بازی با قالب ( خمیر بازی )

شب تاسوعا

شب تاسوعا

داخل خیمه

شمع گرفتن

شمع فوت کردن

روز عاشورا با دخترخاله ضحا

روز عاشورا

شام غریبان

شام غریبان

کنار اسب

کنار اسب

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

عمه
18 آذر 91 8:26
قربونتش برم عزیز دلم که اینقد ناز شده تو این لباس
عمه
21 آذر 91 14:30
جون عمه هستش الهی فدات شم اینقد تو نازی گل عمه.