تولد دو سالگی
با سلام به همه دوستهای مهربونم
دوست های عزیزم بالاخره روز چهارشنبه ٦/٦/٩٢ هم رسید و روز جشن تولد دو سالگی من شد. امسال به خاطر اینکه خاله هام نمی تونستن از تبریز بیان و عمه وحیده هم نمی تونست از تهران بیاد برای همین مامانی هم تصمیم گرفت که یه جشن تولد خیلی کوچولوی خودمونی برای من بگیره. وقتی مامان جون صبح تولدم با خاله فاطمه( خاله بابایی )صحبت می کرده بهش میگه که شب تولد منه و خودمون هستیم اگه دوست دارید شما هم شب تشریف بیارید که خاله هم به همراه مهدیه و مریم دخترهاش شب تو تولدم اومدند و شور و حالی به مهمونیمون دادند که ازشون خیلی خیلی ممنونم به خاطر حضور گرمشون.
بله دوستهای گلم من و مامانی و بابایی و باباجون و مامان جون و عمه فاطی و خاله فاطمه و مهدیه و مریم کل افرادی که تو تولدم بودند.
از صبح که بیدار شدم همش می گفتم کیک و شمع فوت کنم و مامانی هم بهم توضیح میداد که کیک را شب بابایی می خره و میاره که برات تولد بگیریم اونوقت باید شمع فوت کنی ولی من همین طور حرفم را تکرار می کردم مخصوصا که وقتی مامانی خونه را کمی تزیین کرد و بادکنک ها را که دیدم دیگه نمی تونستم تحمل کنم.
می دونیدکه همه ی ما بچه ها روز تولدمون باید کمی بداخلاقی هم بکینم البته ما هم حق داریم همش باید روی مبل بشینیم و عکس بندازیم. آخه ما هم دلمون می خواد بلند بشیم و بادکنک بازی کنیم. و چون مامانی می خواد که عکسم خوب باشه و این جوری نگاه کنم و اون جوری نگاه کنم منم دیگه حوصله ام سر میره و خسته میشم. ولی بازم تا ساعت ١٢ شب که مهمونا بودند دختر خوبی شدم.
میدونید تقصیر عمه فاطی هم هستش رفته بود پفیلا خریده بود منم که اونارو دیدم دیگه کل حواصم پیش پفیلا بود و همش می خواستم بخورم. ( عمه فاطی عزیزم شوخی می کنم خیلی خیلی دوست دارم )
شب هم وقتی که می خواستم برم بخوابم اصرار داشتم که همه بادکنک ها و اسباب بازی های تازه را هم باید بیارم پیش خودم. این بود که بابایی همه بادکنک هارو آورد و ریخت توی تخت و پارکم که پیشم باشن و با دو تا عروسک جدید لالا کردم. البته یه روز قبل از تولدم مامانی ازم می پرسید که می خوای برات عروسکی بخرم که چشماش باز باشه چون دو تا عروسکی که دارم و همش با اونا بازی می کنم چشماشون بسته هست و گیر میدم که چرا چشماشون بسته هست؟؟؟!!! و من با عزت نفس تمام می گفتم نههههههههههه دارم و اون دو تا را بغل می کردم. ولی میدونید نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار. اون شب دیگه همش با وسایل تازه درگیر بودم.
و اما نوبت میرسه به اعلام هدایایی که برام آورده بودند...
بابا جون و مامان جون: النگو
بابا وحید عزیزم: دستبند و مدال و گوشواره کفشدوزک
مامان فرشته: عروسک
عمه فاطی:جاروبرقی عمه وحیده: ماشین لباس شویی
خاله فاطمه: یه لباس خیلی خوشگل و یه عروسک
و خانواده مامانی چون تو تولدم نبودند قراره که وقتی میان یزد برام کادوهای قشنگ بیارن...
با کمال تشکر از همه عزیزانم که زحمت کشیده بودند و برام کادوهای خوشگل خوشگل خریده بودند. برای همتون یه بوس اردکی می فرستم...
حالا اگه دوست دارید عکسهارو ببینید لطفا برید تو ادامه مطلب....
ششم شهریور خیلی چیزهای خوبی را مشاهده کردم. یکی اینکه اسم وبلاگم تو وبلاگهای به روز شده بود. و دوم اینکه عکسم توی متولدین امروز تو سایت نی نی وبلاگ بود که آهنگ تولد مبارک هم پخش می شد. و سوم اینکه مامانی عکسم را فرستاده بود تو برنامه تولدت مبارک شبکه ماهواره ای هدهد فارسی که متاسفانه بدلیل کمبود وقت برنامشون عکسم را نشون ندادند و فقط اسمم را خوندن و بهم تبریک گفتن.