نیایشنیایش، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه سن داره

تک فرشته ما

اتفاق های یک ماه ونیم غیبتم

1392/8/11 18:19
نویسنده : مامان
728 بازدید
اشتراک گذاری

با سلام به همه دوستهای مهربونم ماچقلب

دوستهای عزیزم توی این تقریبا یک ماه و نیمی که نبودم خیلی دلم براتون تنگ شده بود. اواخر شهریور ماه بود که یه روز صبح مامانی زنگ زد تبریز که حال عزیز و آقاجون را بپرسه که عزیز وقتی گوشی را برداشت و فهمید که مامانی زنگ زده گفت دیشب دوباره حال آقاجون بد شده و اورژانس اومده بوده و حالا دارم میبرمش دکتر. گفت قطع کن وقتی از دکتر برگشتم خودم زنگ میزنم. این بود که ما تا ظهر دل تو دلمون نبود و یه بار هم ظهر زنگ زدیم هنوز برنگشته بودند و  دختر خاله ثمین تو خونه با دختر خاله ضحا تنها بودند. خلاصه شب دوباره با هم در تماس بودیم و به ما گفتن نگران نباشین حال آقاجون خوبه و خوابیده. ولی دوباره ساعت ١١ شب حالش بد میشه و دوباره زنگ اورژانس میزنند و اینبار دیگه میگن حتما باید ببریم بیمارستان. فردا صبح که مامانی زنگ زد که حال آقاجون را بپرسه دایی حجت گوشی را برداشت و وقتی مامانی ازش پرسید که عزیز کجاست؟؟؟؟؟؟ گفت:بیمارستان. دیشب که آقاجون را بردند الان همه اونجا هستند.

الهی که چشمتون روز بد نبینه انگار یه آب جوشی ریختند رو سر مامانی. مامانی گوشی را قطع کرد و زنگ زد به خاله فهیمه. اونم داشت می گفت که حالش خوبه مامانی گفت خودم میدونم راستشو بگو که چطور شده؟؟؟ این بود که فهمیدیم آقاجون تو آی سی یو بستری شدند. دیگه مگه مامانی میتونست آروم باشه همش اشکاش جاری بود. 

خلاصه وقتی بابایی هم دید که مامانی اصلا تحمل نداره به سختی برامون بلیط تهیه کرد تا سوم مهر ماه بریم تبریز. ما از یزد تا تهران را با بابایی با قطار رفتیم و از تهران تا تبریز را با هواپیما. 

دوستهای گلم روز سوم مهر با اینکه به ما چیزی نگفته بودند کیسه صفرا آقاجونم را عمل کردند و سنگ هایی که تو کیسه صفرا عفونت کرده بود را در آوردند. خدا را هزاران بار شکر می کنم به خاطر لطفی که در حق ما داشت و حال آقاجونم روز به روز بهتر شد. میدونم که پدر و مادر هرکسی براش اینقدر با ارزش هست و اینقدر دوستشون داره که حتی فکر اینکه روزی قراره ازشون جدا بشه دیوونش میکنه چه برسه به اینکه خدایی نکرده یه اتفاقی براشون بیفته.... پدر و مادر اگر دویست سال هم که داشته باشند باز هم برامون با ارزشند. 

 

بیایید در مصرف آب صرفه جویی و درمحبت کردن به پدرومادر اصراف کنیم. 

 

بله دوستان عزیزم ما تو شهریور تصمیم گرقته بودیم که عید قربان که سه روز تعطیله بریم شمال و چون این اتفاق پیش اومد و ما تبریز بودیم. بیست و سوم مهر با هواپیما برگشتیم تهران و بابایی هم به همراه باباجون و مامان جون اومدند خونه عمه وحیده. که روز بیست و چهارم ساعت ٦ از خونه عمه وحیده راه افتادیم که بریم شمال. هتل ما تو رشت بود. ما سه روز هم تو شمال بودیم که یک روز از صبح تا شب رفتیم کنار دریا و یک روز هم رفتیم قلعه رودخان که تو شهر فومن بود. جاتون خالی خیلی بهمون خوش گذشت. فقط من چون تبریز سرماخورده بودم و هنوز کامل خوب نشده بودم. دوباره تو شمال هم که تو دریا رفتم و بعدشم تو رودخانه ای که تو قلعه رودخان بود رفتم دیگه سرماخوردگیم دوباره برگشته بود و تب کرده بودم. راستی اولین بارم بود که رفتم دریا و همش می گفتم: استخر. کلی هم مامانی برام صدف جم کرده.

بیست و هفت مهر صبح از شمال راه افتادیم و یکسره اومدیم یزد. که برای نهار تو راه رفتیم استراحت گاه مهتاب که نزدیکه قم هست. مامانی به خاطر من چلو گردن گوسفند و سوپ سفارش داد که یه چیز قوه دار بخورم ولی چون من اصلا حالم خوب نبود حتی نصف قاشق هم غذا نخوردم و  سر نهار هم یه خراب کاری کردم و کمی بالا آوردم که خدارو شکر از کارکنان اونجا زود متوجه شدند و برای مامانی پلاستیک آوردند و جایی کثیف نشد. بیست و نهم رفتم دکتر خودم ( دکتر شجری) که ایشون گفتند کمی سرماخوره هستم و دندون های آخری هم دارن در میان که تب کردن و عصبی و بهانه گیر بودن ها مال همینه. و همین طور چون دو ماه هست که دیگه از شیر گرفته شدم بدنم ضعیف تر شده و حالا دیگه کم کم خوب میشه. چون تا دو ماه بعد از اینکه بچه از شیر گرفته میشه خیلی سرما میخوره و بی حاله. وقتی مامانی به آقای دکتر توضیح دادند که من از اون موقع شروع کردم به خوردن ناخن هام. آقای دکتر برام شربت سانستول نوشتند که آهن دار هست و خیلی خوبه. و گفتند که اصلا نباید چیزی بگیم تا کم کم خودم این کارو فراموش کنم. 

 هفتم آبان هم عروسی پسر خاله بابایی ( آقا محسن ) بود. به خاطر همین از وقتی که از مسافرت برگشتیم هفته اول که مامانی درگیر مریضی من و خونه تمیز کردن بود. چون واقعا خونمون خیلی خاک شده بود و یه تمیز کاری درست و حسابی داشتیم. و هفته دوم هم درگیر لباس آماده کردن برای عروسی و پاتختی بودیم.

دوستهای خوبم ناگفته نماند که من تو عروسی هم خیلی خیلی دختر خوبی بودم و اصلا مامانی را اذیت نکردم. برای عید غدیر عمه فاطمه برام لوازم آرایشی خریده که خیلی خوشم اومده و به مامانی میگم که دیگه اون برام رژ نزنه و خودم دیگه رژ دارم. تو عروسی هم لوازم آرایشم را از کیفم در میاوردم و همش رژ میزدم. و بعدشم میرفتم وسط و نانای میکردم.

دوستهای عزیزم هر چه زودتر عکس های این دو ماه را براتون میزارم ....

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان آروین (مریم)
25 آبان 92 9:54
خدا رو هزاران مرتبه شکر که 1-حال آقاجونتون خوب شده 2-مسافرت شمال بهتون خوش گذشته 3-تو عروسی پسرخاله نیایش جون همش در حل آرایش و نای نای بوده ..... تامیدوارم تا الان سرماخوردگی عسلی بهبود پیدا کرده باشه
مامان
پاسخ
بله واقعا خدا رو هزاران مرتبه شکر کردم که اینقدر بهمون لطف داشت و هنوز می تونیم از وجود پدر خوبم بهره مند باشیم.