نیایشنیایش، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

تک فرشته ما

عکس های متنوع

با سلام به همه دوستهای مهربونم دوستهای عزیزم توی این پستم عکس های متنوعی از این چند ماه را میزارم...  ...
4 مرداد 1393

نیایش های نیایشم...

با سلام به همه دوستهای مهربونم نماز و روزه های همه ی مامان و باباهای مهربونمون قبول درگاه احدیت... منم تو این روزهایی که مامان و بابایی روزه هستن یه وقتایی از فرصت استفاده میکنم و هر چیزی که نمی خوام بخورم میگم مامان منم روزه هستم نباید چیزی بخورم.   آخه صبح ها که بیدار میشم و میخوام صبحانه بخورم همش به مامانی اصرار میکنم که تو هم بخور و اونم میگه من روزه ام نباید تا شب چیزی بخورم. اینه که منم از همه ی حرف های اونا یه وقتی به نفع خودم استفاده میکنم. البته فقط روزه نمیشم همراه مامانی وضو میگیرم و کلی آب میریزم اینم یه بهونه ی آب بازی کردنم هست. و بعد همراه مامانی نماز و قران میخونم. ایشالله که تو ...
27 تير 1393

گلاب گیری کاشان

با سلام به همه دوستهای مهربونم دوست های عزیزم مرسی از اینکه تو این چند وقتی که ما نبودیم اومدین و بهمون سر زدین. 23 اردیبهشت ماه که روز پدر بود ما رفتیم آبشار نیاسر کاشان برای گلاب گیری که خیلی شلوغ هم بود ولی حسابی بهمون خوش گذشت. جای همه ی عزیزانم خالی بود... اینم عکس های اون موقع... ...
21 تير 1393

عید نوروز 1393

با سلام به همه دوستهای مهربونم دوستهای خوب و عزیزم عیدتون مبارک... امیدوارم که امسال برای همه ی ما ایرانی ها سالی پر از خیر و برکت و شادی و خوشی باشه. مخصوصا برای ما کوچولوهای نازنین... تو این دو ماهی که پست جدیدی ندارم مامانی خیلی سرش شلوغ بود و اصلا فرصتی پیدا نمی کرد تا به نت بیاد. البته کمی هم تقصیر من هست چون هربار مامانی می خواد بیاد پشت لب تاپ من زودتر از اون جلوش نشستم و اینقدر دگمه ها را میزنم که اصلا نمیزارم تا مامانی کار بکنه. چند روز پیش هم مامانی کلی توضیحات از تعطیلات نوروز نوشته بود که من از خواب بیدار شدم و وقتی اومدم تو بغل مامانی زدم کل نوشته ها را پاک کردم که مامانی واقعا خیلی عصبانی ش...
25 فروردين 1393

یه روز برفی

با سلام به همه دوستهای مهربونم دوستهای عزیزم روز یکشنبه ٢٩ دی ماه که روز ولادت حضرت محمد(ص) بود ما تصمیم گرفتیم که صبح صبحانه برداریم و بریم اطراف یزد تا هم حال و هوایی عوض کنیم و هم یه برف بازی بکنیم. این بود که به بابا جون و مامان جون هم گفتیم و صبح ساعت ٩ از خونه راه افتادیم. روز قبلش هم تو یزد داشت بارون میومد و همین طور تا اون روز بارون ادامه داشت و هوا حسابی سرد بود. ما تقریبا بعد از یک ساعت رسیدیم ده بالا که خیلی جاده برفی و لیز بود. یه جایی پیدا کردیم که برفش را تمیز کرده بودند و همون جا چادر زدیم تا صبحانه را بخوریم و  بعدش بریم سراغ آدم برفی درست کردن. جاتون خالی یه صبحانه خیلی دلچسب نوش جان کردیم و همراه بابایی...
4 بهمن 1392

زمستان 92

با سلام به همه دوستهای مهربونم دوستهای عزیزم حتما که شما هم مثل ما از بارش برف و باران خوشحال هستید؟؟؟ پس خدا رو شکر کنیم به خاطر لطفی که برامون داشته و ما را از این نعمت بزرگ بهره مند کرده...  هفته پیش یکشنبه و دوشنبه تو یزد یه بارش برفی بود که خیلی خوشحال بودیم. آخه زمستونم با برف و  بارونش قشنگه. از اینکه کل شهر سفید پوش شده بود یه زیبایی خاصی داشت. تو این شش سالی که ما تو یزد هستیم این اولین باری بود که همچین برفی میومد. همیشه اطراف یزد برف بود و خود یزد فقط کمی بارون میومد. خلاصه ما هم دوشنبه صبح شال و کلاه کردیم و رفتیم تو کوچه تا لذتی از این نعمت زیبا ببریم. مامانی همیشه بهم می گفت...
22 دی 1392

سالگرد ازدواج مامانی و بابایی

با سلام به همه دوستهای مهربونم   دوست های عزیزم ٢٥ آذر سالگرد ازدواج مامانی و بابایی هست. که امسال شش سال تموم میشه و میره تو هفت سال. بیست و پنجم که دوشنبه بود مامانی تصمیم داشت یه کیک خوب بپزه تا وقتی شب بابایی میاد سوپرایزش کنیم. این بود که عصرش عمه فاطمه اومد بالا ومامانی بهش گفت که می خواد کیک درست کنه و عمه هم به مامانی کمک کرد و دوتایی یه کیک خیلی خوشمزه پختند که جای همه ی دوست های عزیزم خالی بود... اونشب بابایی ساعت ١٠ اومد خونه. برخلاف همه ی روزها که اکثرا ٩ خونه هست. چون بابایی هم می خواسته ما رو سوپرایز کنه و رفته بوده که پیتزا بخره. وقتی مامانی بهش زنگ زد که چرا دیر کرده گفت مشتری داشته. وقتی صدای ماش...
29 آذر 1392