نیایشنیایش، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

تک فرشته ما

اولین شهر بازی رفتن

با سلام به همه دوستهای مهربونم دوست های گلم برای اولین بار رفتم شهر بازی نمی دونید که چقدر ذوق کرده بودم؟ تو کل دو سه ساعتی که تو پارک بودم را فقط می خندیدم. خیلی خوشم اومده بود. ولی وقتی با بابایی سوار قطار شدم خیلی دور زد که دیگه آخرش خسته شده بودم و همش به بابایی می گفتم: مامانی مامانی وقتی از قطار پیاده شدم کمی رنگم پریده بود که مامانی ترسید نکنه طوریم بشه؟؟ ولی با این همه بازم اشاره به بقیه ی وسایل بازی می کردم و میدوییدم به طرفشون.  مامانی کلی ازم عکس و فیلم گرفته که برای شما هم میذارم تا ببینید...     ...
8 اسفند 1391

پایان 18 ماهگی ...... ورود به 19 ماهگی

                   با سلام به همه دوستهای مهربونم عشق مامان و بابا نیایش جان ١٩ ماهگیت مبارک عزیزم. الهی مامان فدای اون قد و بالات بشه خوشگلم که یک سال و نیم شد که با من و بابایی هستی عزیزم. انشالله که صد و بیست سال دیگه هم زنده و شاد و خندان باشی گل من. خیلی خیلی دوست داریم نفس مامان و بابا.                             ...
6 اسفند 1391

دوست پیدا کردن نیایش

با سلام به همه دوستهای مهربونم دوست های عزیزم هفته پیش یکشنبه 22 بهمن ماه که تعطیل بود. دوست بابا وحید با خانمش از تهران مهمون اومده بودند خونه ما و سه روزی با ما بودند. منم سریع باهاشون دوست شده بودم و کلی خوشحال از اینکه تو خونه تنها نیستم و کسی هست که با من بازی کنه. خاله گلسا خیلی باهام بازی می کرد و منم دوسش داشتم. انگشترشو می کرد تو دست من و می گفت برو به مامانی نشون بده منم با شور و شوق مامانی را صدا میکردم که ببینه چی دارم. بچه ها خاله گلسا دندون پزشک هست. وقتی دندونای منو دید که کمی سیاه شده به مامانی پیشنهاد داد که دیگه بهم قطره آهن نده ولی عوض اون چیز طبیعی بهم بده که دندونام بیشتر از این خراب نشه. آخه ...
1 اسفند 1391

نیایش جونم با خرس و عروسکش

با سلام به همه دوستهای مهربونم   دوستهای عزیزم یه دو هفته ای هست که مامانی کمی سرش شلوغ شده و کمتر میتونه بیاد پیش شما دوستهای گلم و از کارها و شیطونی های من براتون بنویسه. راستش تو تولدم یه عروسک و یه خرس خیلی بزرگ برام کادو آوردن که از عروسکه خیلی خوشم اومده بود و همون روز اول پاهاشو کندم. و اسمش گذاشتم غزل و همش هر کاری که می خوام بکنم به مامانی میگم که غزلم همون کارو بکنه. مثلا موقع غذا خوردن اشاره به دهن غزل می کنم و میگم که اونم بخوره و حتی بعضی وقت ها خودم زور زورکی نون می کنم تو دهنش.وقتی تو شیشم آب یا چایی می خورم کمی تهش جا میذارم و میریزم تو دهن غزل و خوشحال از اینکه بهش دارم آب میدم و تا مامانی بفهمه کل لباس غ...
1 اسفند 1391

توپ بازی کردن

با سلام به همه دوستهای مهربونم     دوستهای عزیزم که دختر هستید شما هم مثل من خیلی دوست دارید توپ بازی کنید؟؟ آخه من هر وقت توپ بازی می کنم بعضی ها میگن پسر که نیستی توپ دوست داری ولی خوب منم میگم که ربطی نداره مگه نمیشه دخترا هم وقتی بزرگ شدند ورزشکار بشن. مثلا یه والیبالیست خیلی خوب... خلاصه هر کی هرچی می خواد بگه من کلا تو اسباب بازی ها توپ را به همه چی ترجیح میدم. بابایی برام کلی از توپ های کوچیک خریده که ریختیم تو استخرم و خیلی اونارو دوست دارم. ولی وقتی می خوام با باباجونم توپ بازی بکنم دوست دارم که توپ بزرگ باشه تا راحت شوت کنم. روزا که هوا بهتره با مامانی میریم تو بالکن تا توپ بازی بکنیم. ای...
14 بهمن 1391

17 ماهگی نفس مامان و بابا

با سلام به همه دوستهای مهربونم دوستهای گلم خیلی دوست داشتم کل کارهایی که در عرض این یک ماه یعنی ١٧ماهگی انجام دادم را براتون بنویسم که شما هم از آن بی بهره نمانید. اولش اینکه دیگه خیلی راحت می تونم از مبل های راحتی که مامان جلوی اوپن آشپزخونه گذاشته بالا برم و کل وسایل روی اوپن را سه سوت بریزم پایین. همه پریزهای برق را تند تند میزنم و چراغ ها را روشن خاموش می کنم. تازه بعدش دونه دونه از پریزها را امتحان می کنم که ببینم هر کدوم مال کدوم چراغه؟؟؟؟ عکسهام را که روی اوپن هستش را بر میدارم و یه قاب عکس دارم که دورش ژله ای هست را میخورم که مامانی مجبور شد از اونجا برداره. حالا چندتا عکس از این کارهام را ببینید... ...
7 بهمن 1391

پایان 17 ماهگی و ورود به 18 ماهگی

با سلام به همه دوستهای مهربونم   نیایش جونم عزیز دل مامان و بابا 18 ماهگیت مبارک خوشگلم. من و بابایی اینقدر دوست داریم عزیزم که به هیچ عنوان قابل گفتن نیست و هیچ حد و اندازه ای نداره.   از خداوند خواستارم که همیشه شاد و خندان باشی عشقم.       ...
6 بهمن 1391

به به خوردن

با سلام به همه دوستهای مهربونم دوستهای عزیزم میدونم که همه شماها هم مثل من عاشق به به خوردن هستید اونم از مدلی که خودتون بخورید. یعنی میخوایم به همه ثابت کنیم که بابا ما دیگه بزرگ شدیم. همش نمی تونیم منتظر بشینیم ببینیم که بابایی یا مامانی به چی اجازه میدن که دست بزنیم به چی نه؟؟؟ ای بابا این که نمیشه اونا همش بگن نه و ما گوش کنیم.و یا همش تو فکر این باشیم که نکنه لباسمون کثیف بشه و یا نکنه وقتی چیزی می خوریم بریزیم روی فرش و همه جا کثیف بشه. بعضی وقت ها لازمه که از خودمون یه هنرهایی نشون بدیم اونم از نوع قافل گیرانه که مامانی و بابایی حواسشون نباشه. حالا دلتون می خواد به هنرهایی که من انجام دادم نگاه کنید؟...
30 دی 1391

پارک رفتن

با سلام به همه دوستهای مهربونم   دوستهای عزیزم هفته پیش چهارشنبه صبح که از خواب بیدار شدیم و بعد از خوردن صبحانه مامانی تصمیم گرفت که یه سر بریم بیرون تا حال و هوایی عوض کنیم چون هوا هم از شانس ما شده بود بهاری. خلاصه ساعت ١١:٣٠ از خونه رفتیم بیرون و وقتی رسیدیم سر خیابون دیدیم هوا واقعا حال میده برای پیاده روی. چون تقریبا نزدیک خونمون پارکی بنام هفت تیر هست تصمیم گرفتیم که بریم اونجا تا من کمی بازی کنم. وقتی رسیدیم پارک یه هف هشتایی هم بچه با ماماناشون اومده بودند پارک که از همه کوچیک تر من بودم. اونروزخیلی بهم خوش گذشت آخه فواره آبم باز بود وقتی دیدم کلی ذوق کردم. راستی پیشی هم دیدم که داشت غذا می خورد و من کلی بهش...
27 دی 1391