سالگرد ازدواج مامانی و بابایی
با سلام به همه دوستهای مهربونم
دوست های عزیزم ٢٥ آذر سالگرد ازدواج مامانی و بابایی هست. که امسال شش سال تموم میشه و میره تو هفت سال. بیست و پنجم که دوشنبه بود مامانی تصمیم داشت یه کیک خوب بپزه تا وقتی شب بابایی میاد سوپرایزش کنیم. این بود که عصرش عمه فاطمه اومد بالا ومامانی بهش گفت که می خواد کیک درست کنه و عمه هم به مامانی کمک کرد و دوتایی یه کیک خیلی خوشمزه پختند که جای همه ی دوست های عزیزم خالی بود...
اونشب بابایی ساعت ١٠ اومد خونه. برخلاف همه ی روزها که اکثرا ٩ خونه هست. چون بابایی هم می خواسته ما رو سوپرایز کنه و رفته بوده که پیتزا بخره. وقتی مامانی بهش زنگ زد که چرا دیر کرده گفت مشتری داشته. وقتی صدای ماشین بابایی اومد سریع چراغ هارو خاموش کردیم و یه شمع و دو تا فشفشه که رو کیک گذاشته بودیم را روشن کردیم. بابایی که در را باز کرد با مامانی دست میزدیم و مبارک مبارک می خوندیم. بابایی یه دسته گل خیلی خوشگل هم برای مامانی خریده بود. خیلی به من خوش گذشت. چون همش از مامانی می پرسیدم که تولد کیه؟؟ و مامانی هم بهم می گفت که تولد تو هست. ولی بهم توضیح میداد که شش سال پیش مامانی عروس شده و بابایی دوماد و منم پیش خدا بودم که بعدا خدای مهربون نیایش خوشگل را به ما عطا کرد. و برای همین مامانی کیک پخته تا اینروز را با هم جشن بگیریم....
وقتی پیتزا ها را دست بابایی دیدم یه خنده ی از ته دل کردم و زیر چشمی نگاه به مامانی می کردم و می گفتم: پیتزااااااااااااااا
ناگفته نماند که تا بابایی بیاد دل تو دلم نبود و همش یواشکی انگشت می مالیدم به کاکائو هایی که روی کیک بود و می خوردم. بعدشم که مامانی میوه قاچ کرده بود را دونه دونه بر میداشتم می خوردم. خوب چیکار کنم بابایی خیلی دیر کرد و منم دیگه صبرم تموم شده بود.
حالا عکس های اون شب را براتون میزارم...
هفته پیش هم که تهران بودیم اونجا با باباجون بازی می کردم و کل گیره هام را از کیف مامانی برداشته بودم. باباجونم همه ی گیره ها را زده بودند به موهام تا عروس بشم.