عید نوروز 1393
با سلام به همه دوستهای مهربونم
دوستهای خوب و عزیزم عیدتون مبارک...
امیدوارم که امسال برای همه ی ما ایرانی ها سالی پر از خیر و برکت و شادی و خوشی باشه. مخصوصا برای ما کوچولوهای نازنین...
تو این دو ماهی که پست جدیدی ندارم مامانی خیلی سرش شلوغ بود و اصلا فرصتی پیدا نمی کرد تا به نت بیاد. البته کمی هم تقصیر من هست چون هربار مامانی می خواد بیاد پشت لب تاپ من زودتر از اون جلوش نشستم و اینقدر دگمه ها را میزنم که اصلا نمیزارم تا مامانی کار بکنه. چند روز پیش هم مامانی کلی توضیحات از تعطیلات نوروز نوشته بود که من از خواب بیدار شدم و وقتی اومدم تو بغل مامانی زدم کل نوشته ها را پاک کردم که مامانی واقعا خیلی عصبانی شده بود. دیگه بلند شد و لب تاپ را خاموش کرد و بی خیال نوشتن شد. حالا هم که مامانی داره اینارو می نویسه من تو خواب نازم...
بله دوست های عزیزم بریم سراغ اتفاقات این دو ماه. ما امسال تصمیم گرفتیم که دو روز اول عید را یزد باشیم و بعد بریم تبریز. دو روز اول را برای عید دیدنی رفتیم خونه ی فامیل های بابایی و کلی دید و بازدید کردیم. روز سوم عید صبح ساعت ٨ از یزد راه افتادیم و شب ساعت ١٢:٣٠ بود که رسیدیم تبریز. حسابی خسته شده بودیم چون هیچ استراحتی نکرده بودیم و فقط یک ساعتی که تو جاده ساوه برای نهار نگه داشته بودیم. وقتی رسیدیم خونه آقاجونم اینا طبق معمول تا اونارو دیدم زدم زیر گریه و چسبیده بودم به مامانی. البته چون از خواب هم بیدار شده بودم کمی شوکه بودم. آخه تو ماشین همش می پرسیدم که کی میرسیم تبریز؟ ناگفته نماند که تو ماشین هم خیلی دختر خوبی بودم و مامانی را اذیت نکردم.
روز پنجشنبه هفتم عید رفتیم سرعین و فرداش هم صبح رفتیم آستارا و دوباره شب برگشتیم سرعین و روز شنبه برگشتیم تبریز. تو سرعین برای اولین بار رفتم استخر. با اینکه آب خیلی گرم بود ولی اصلا چیزی نمی گفتم و تازه از آب هم بیرون نمیومدم. مامانی هم همش نگران بود که نکنه یهو حالم بد بشه آخه گونه هام خیلی قرمز شده بود. خلاصه یه دو ساعتی تو آب بودیم و منم کلی بازی کردم. اون دو روز خیلی بهمون خوش گذشت. کنار دریا هم که رفته بودیم کلی شن بازی کردم و واسه دختر خاله ام ضحا صدف جم کردم. ولی چون کنار دریا باد میومد زیاد نتونستیم که بشینیم.
یه روز هم تبریز رفتیم خونه دوست دوران دبیرستان مامانی که اونم یه دختر خیلی خوشگل هم سن من داره و اسمشم آیلین هست.
هوای تبریز سرد بود و یه روز هم برف اومد. برای همین نتونستیم زیاد جایی بریم. قرار بود که یه روز بریم بانه ( یکی از شهرهای کردستان ) برای خرید و تفریح.ولی چون مامانی حسابی سرما خورده بود و بی حال بود. و جاده ها برف اومده بود و راه بندون شده بود قسمت نشد که بریم.
روز چهاردهم عید هم از تبریز راه افتادیم و دوباره یکسره راهی یزد شدیم. ولی اینبار چون جاده ها شلوغ بود و هوا هم بارونی بود. ساعت ٢:٣٠ نصف شب رسیدیم یزد. و من هم آنچنان تو ماشین سازگار نبودم و خیلی خسته شده بودم.
این بود خلاصه ای از تعطیلات عید نوروزم که خدارو شکر به خوبی و خوشی گذشت...
از این که میگم به خوبی و خوشی گذشت برای اینه که شب اولی که رسیده بودیم تبریز تا بخوابیم ساعت ٢ شب شده بود. ولی نیم ساعتی از خوابیدنمون نمی گذشت که یهو با صدای تلفن از خواب پریدیم. خاله زهره که خونشون با خونه ی آقاجونم اینا یه خونه فاصله داره و پنجره های اتاق خوابشون به کوچه هستش وقتی صدای آژیر می شنوند شوهر خالم سریع از پنجره نگاه می کنه و می بینه که یکی در ماشین مارو باز کرده و داره توی ماشین را میگرده وقتی که داد میزنه که چیکار می کنی؟ دزده در ماشین را می بنده و پا به فرار میزاره و شوهر خالم تا بیاد پایین در میره. و خاله زهره سریع زنگ خونه عزیزم اینا میزنه و میگه که دزد اومده بود. آخه جالبش اینجاست که خونه عزیزم اینا دقیقا ته بن بست هستش و از سر کوچشون تا خونشون یه بیست تا ماشین بوده ولی چون پلاک ماشین ما فرق می کرد و می دونستن که مسافر هستیم دقیقا اومده بودند سر ماشین ما. خلاصه چشمتون روز بد نبینه درسته که نتونسته بود چیزی برداره ولی یه ضد حال حسابی به ما زده بود که تا صبح نمی تونستیم بخوابیم با وجود این همه خستگی خواب از سرمون پریده بود.
نمی دونم خدا وقتی داشته به همه انصاف میداده این آدمها کجا بودند؟؟؟
دوستهای عزیزم حالا بریم سراغ عکس ها...
قابل توجه دوستهای عزیزم که وقتی رژ میزنم لبام را این شکلی می کنم و دیگه هم چیزی نمی خورم
تو دهکده ی توریستی کندوان(شهرستان اسکو) بغل پسر خالم آرمین که بهش میگم:خاله پسر
نفسم بسته به نفس های توست...
الهی فدای خنده هات بشم نفسم همیشه بخند