زمستان 92
با سلام به همه دوستهای مهربونم
دوستهای عزیزم حتما که شما هم مثل ما از بارش برف و باران خوشحال هستید؟؟؟ پس خدا رو شکر کنیم به خاطر لطفی که برامون داشته و ما را از این نعمت بزرگ بهره مند کرده...
هفته پیش یکشنبه و دوشنبه تو یزد یه بارش برفی بود که خیلی خوشحال بودیم. آخه زمستونم با برف و بارونش قشنگه. از اینکه کل شهر سفید پوش شده بود یه زیبایی خاصی داشت. تو این شش سالی که ما تو یزد هستیم این اولین باری بود که همچین برفی میومد. همیشه اطراف یزد برف بود و خود یزد فقط کمی بارون میومد. خلاصه ما هم دوشنبه صبح شال و کلاه کردیم و رفتیم تو کوچه تا لذتی از این نعمت زیبا ببریم. مامانی همیشه بهم می گفت نیایش می خوای بریم آدم برفی درست کنیم؟ منم بدون اینکه اصلا بدونم برف و آدم برفی چیه همش می گفتم بله. تا اینکه اونروز وقتی رفتیم بیرون مامانی داشت از رو زمین برام برف جم می کرد و منم با تعجب نگاه می کردم: که یهو گفتم مامان این چیههههههههههه؟؟؟ مامانی هم بهم توضیح داد که وقتی هوا خیلی سرد میشه و ابرها یه جا جم میشن با برخوردشون بهم باران و برف می باره و از آسمون میاد پایین. و بهم نشون میداد. همون موقع هم یه برف های ریزی می بارید و می خورد تو صورتم که همش ایوای ایوای می کردم. و مامانی هم سایبون کالسکه را کشید تا پایین تا برف تو صورتم نخوره.
کمی دور زدیم و موقع برگشتن به خونه یه گوله برف مامانی برام درست کرد و داد تو دستم تا بیاریم خونه و من باهاش بازی کنم. که اونم تو هوای گرم خونه به سرعت آب شد.
حالا یه چند تایی عکس براتون میزارم که ببینید. البته شب قبلش برف کاملا رو زمین نشسته بود.
سوم دی ماه که فردای اربعین بود صبح تو خونه با مامانی تنها بودیم( یعنی مامان جون و عمه پایین نبودند) و ما هم بالا بودیم. ساعت 12:30 ظهر بود که یهو در راه پله که وارد خونه میشه باز شد و حسابی ترسیده بودیم. که بجاش یه سوپرایز دلچسب شدیم. خاله فهیمه با بابا وحید اومدند تو.
خاله فهیمه که شب قبلش با قطار از تبریز راه افتاده بود صبح وقتی رسیده بود راه آهن تهران به بابایی اس داده بوده که من دارم میام یزد ولی چیزی به فرشته نگین. خلاصه اون لحظه ای که وارد خونه شدن مامانی یه حالی شده بود که اولش یه جیغ بلندی کشید و بعد زد زیر گریه. منم یه نگاهی به مامانی کردم و یهو زدم زیر گریه. خاله فهیمه یه دو هفته ای پیش ما بود که خیلی تو این مدت بهمون خوش گذشت. اکثر روزها بیرون بودیم و نفهمیدیم که چطور این دو هفته تموم شد و هجدهم دی خاله فهیمه رفت تبریز. خاله فهیمه یه دست لباس خوشگل برام خریده بود که عکسش را براتون میزارم.
شبی که برف اومده بود بابایی هوس کرده بود یه قلیونی درست کنه. منم که همیشه کنجکاو هستم و می خوام که همه چیز را تجربه کرده باشم به اصرار شیلنگ قلیون را برداشته بودم و فوت می کردم.
این دو تا عکس پایینی هم مربوط میشه به شب یلدا که رفته بودیم خونه خاله طاهره بابایی.