نیایشنیایش، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

تک فرشته ما

دعوت به بازی وبلاگی

اگر ماهی از سال بودم............. اردیبهشت اگر روزی در هفته بودم ............ پنجشنبه اگر عدد بودم ............ بیست اگر نوشیدنی بودم ........... مطمئنا آب اگر ثواب بودم ............... کمک به نیازمندان  اگر درخت بودم ............. درخت سرو که همیشه سبز باشم اگر میوه بودم .............. انار قرمز ترش مزه اگر گل بودم .............. گل رز ( همه رنگش ) اگر آب و هوا بودم ............. حتما کوهستانی و خنک اگر رنگ بودم .............. یاسی اگر پرنده بودم ............ طاووس اگر صدا بودم ............. صدای دلنشین مامان گفتن دختر نازم اگر فعل بودم ............. رو راست بودن اگر سا...
22 تير 1392

بهار 92 تبریز

با سلام به همه دوستهای مهربونم دوست های گلم از اینکه دو ماه نتونستم مطالبم را بنویسم ناراحتم. ولی عوضش خلاصه این دو ماه غیبت را براتون توضیح میدم. این غیبت هم به خاطر دسترسی نداشتن به نت در تبریز بود. اوایل اردیبهشت ماه بود که خاله فهیمه زنگمون زد و گفت برای دایی عزت رفتن خواستگاری احتمال داره که جور بشه. قرار شد که وقتی همه چی تموم شد بهمون بگه تا ما بلیط جور کنیم برای رفتن. این بود که ما یه بلیط پرواز از اصفهان به تبریز برای روز نهم اردیبهشت خریدم که عازم تبریز بشیم. هفت هشت ماهی میشد که نرفته بودیم وحسابی دلتنگ بودیم. خلاصه روز نهم شد و من و مامانی به همراه بابایی و باباجون و مامان جون ساعت 12 از یزد راه افتادیم که بریم...
20 تير 1392

قد کشیدن

با سلام به همه دوست های مهربونم دوست های گلم چه لذتی داره وقتی می فهمی که دیگه بزرگ شدی؟؟؟ وقتی که راحت می تونی دستت را دراز کنی به چیزی که دلت می خواد برداری و باهاش بازی کنی. البته بعضی مواقع به دنبالش یه خرابکاری هم به جا میذاری. من که همیشه نگاه می کردم به وسایل های روی میز آشپزخونه و می خواستم بردارم نمی تونستم حالا دیگه راحت پاهام را بلند می کنم و قد می کشم و هر چی که دلم می خواد را برمی دارم. دیروز که مامانی داشت غذا درست میکرد منم رفته بودم پشت میز و مشغول دست کاری به وسایل بودم. وقتی که مامانی متوجه شد که نمک پاش را برداشتم. اومد پیشم که بهم بگه نباید به اینا دست بزنم اخه یکی از اون نمک پاش ها توش فلفل هست و مامانی م...
6 ارديبهشت 1392

پوشیدن دمپایی مامانی و خرابکاری

با سلام به همه دوست های مهربونم دوست های نازنینم شما خودتون میدونید که چه حالی میده وقتی دمپایی های مامانی را برمیداری و پا می کنی؟؟؟ آره بابا اونوقت کاملا احساس بزرگ شدن می کنی. هفته پیش پنجشنبه ٢٩/٠١/٩٢ روز عقد پسر خاله بابا وحید بود و قرار بود که ساعت ٥ بعد از ظهر بریم اونجا. صبح مامانی داشت کارهاشو می کرد تا زودتر بتونه منو بخوابونه که عصر اونجا سر حال باشم. عمه فاطی اومد بالا و به مامانی گفت اگه می گی من نیایش را ببرم حموم که زودتر نهار بخوره و بخوابه.این بود که اون روز برای اولین بار با عمه جون رفتم حموم و یک ساعت تو حموم بودم. اینقدر آب بازی کرده بودم که دیگه خسته شده بودم و ظهر زود خواب رفتم. خلاصه وقتی که از...
2 ارديبهشت 1392

گم شدن در بین توپ ها

با سلام به همه دوستهای مهربونم   دوست های گلم چند روز پیش بابایی منو گذاشته بود تو استخرم و همه ی توپ هارو ریخته رو من. منم غش خنده بودم و جیغ از خوشحالی. طوری زیر توپ ها مونده بودم که فقط صورتم دیده میشد. با اینکه کلی باهام بازی کرده بود ولی خسته نشده بودم و اصرار میکردم که دوباره بازی کنه ولی بابایی دیگه خسته شده بود. حالا چند تا عکس از این کارهای شیطونیم را براتون میزارم...   ...
1 ارديبهشت 1392

سومین گردش رفتن امسال

با سلام به همه دوستهای مهربونم بچه ها من از اول سال جدید این سومین باره که به اطراف دیدنی یزد میرم. بله دوست های عزیزم چون هوای یزد زود گرم میشه و احتمال اینکه آب کوهها قطع بشه وجود داره برای همین ما از هر فرصتی استفاده می کنیم که دیدن طبیعت به این زیبایی که خدا خلق را از دست ندیم. چون واقعا برای آدم لازمه که یه وقتی دست از این همه مشغله زندگی برداره و یه حال و هوایی عوض بکنه. از اینکه براتون گفتم سومین چون اولین جا را به همراه عزیز جونم اینا رفتیم آبشار دره گاهان تفت و دومین جا را با مامان جونم اینا تو سیزده بدر رفتیم غربالبیز مهریز و سومین را روز یکشنبه که تعطیل بود تصمیم گرفتیم که بریم منشاد مهریز. چون بابای عمو صابر(شوهر عمه فا...
27 فروردين 1392

سیزده بدر 1392

با سلام به همه دوستهای مهربونم   دوستهای عزیزم ما امسال سیزده را با خانواده بابایی رفتیم تفریحگاه غربالبیز در شهرستان مهریز. خیلی جای خوب و با صفایی بود. آبی که از چشمه سرازیر بود خیلی دیدنی و قشنگ بود. منم که طبق معمول چسبیده بودم به باباجون و همش بغل ایشون بودم . با هم رفتیم کنار چشمه که حسابی آب بازی کردم و آستینام تا بالا خیس شده بود. اینقدر شیطنت کرده بودم که واقعا خسته بودم وقتی مامانی می خواست بهم نهار بده تحمل نمی کردم که بتونه جوجه کباب ها را برام تکه کنه و همش می گفتم:مامان مامان و خودم را همچین تکون میدادم که یعنی بده و بعد از خوردن یه نهار عالی یه سه ساعتی را تو چادر خواب رفتم. راستی موقعی که مامانی بهم نهار ...
18 فروردين 1392