تولد یک سالگی
با سلام به همهدوستهای مهربونم
دوستهای خوبم یک سال گذشت و من هم کلی واسه خودم بزرگ شدم. حالا دیگه می تونم کمی راه برم ولی هنوز خیلی خوب راه نیفتادم. از مبل و دیوار می گیرم و راه میرم. برای همینشم کلی ذوق می کنم و دیگه اصلا دوست ندارم که یه جا بشینم.راستی بچه هاچهارتا دندون هم دارم.
بچه ها همین طور که میدونید ششم شهریورتولدمه که روز دوشنبه هستش. مامانی هم به خاطر اینکه عمه وحیده از تهرانو خاله زهره و خاله فهیمه اینا از تبریزهم بتونن بیان تصمیم گرفت که ٩ شهریور روز پنجشنبه برام تولد بگیره. به خاطر تولدم مامانی مرا نبرد که واکسن بزنم و قرار شد که یک هفته دیرتر برای واکسن برم.
روز تولدمرفتیم آتلیهکهعکسم را بگیریم. مامانی ظهر منو خوابوندتا عصر برای عکس گرفتن سرحال باشم و قبل از اینکه بابایی بیاد دنبالمون شامم را هم داد خوردم که دیگه اونجا بهونه نکنم. اونروز من خیلی ذوق کرده بودم.آخه آقایی که می خواست عکسم را بگیره بهم اسباب بازی داده بود و منم خوشحال از اینکه چیزهای جدیدی گیرم اومده بود.خلاصه یه چند تایی عکس از من گرفتند که براتون میزارم تا شما هم ببینید.
بچه ها بالاخره پنجشنبه از راه رسید و قراره که عصر مهمونا بیان. من که چیزی ازتولد گرفتن نمی دونستم ولی چون خونه را تزیین کرده بودندخوشحال بودم و حسابی بادکنک بازی می کردم. وقتی مامانی بهم می گفت که تولد کو؟ اشاره به وسایل تزیین می کردم و دست می زدم و می رقصیدم.
صبح مامانی مرا برد حموم که بعد از ظهر بخوابم و برای اومدن مهمونا خوب شارژ بشم.بالاخره عصر مهمونامون اومدن ولی من چون می خواستم بازیکنم و دوست نداشتم همش رویمبل بشینم خسته شده بودم و بهونه می کردم.مهمونای ما مادر، زندایی عاطفه و مبین، خاله طاهره و خاله نجمه و معین، خاله فاطمه و مریم، مامان جون و عمه وحیده و عمه فاطی، خاله سمیه و ایرن ( دوست مامانی )، خاله زهره و ضحا جون، خاله فهیمه، دختر خاله ثمین و دختر دایی زیبا و زهرا ونسرین خانمدوستخانوادگیمونکه از کرمان آمده بودند. آقایون هم پایین خونه مامان جون اینا بودند.